طبال سرای این عروسی


در پردهٔ عاج و آبنوسی،

این طبل گران نوا نوازد


وین پردهٔ سینه کوب سازد

کن زخم دوال خوردهٔ عشق


و آوازه بلند کردهٔ عشق،

چون از سفر حجاز برگشت


بر خاک حریم یار بگذشت،

آن داغ که داشت تازه تر شد


وآن باغ که کاشت تازه بر شد

شخصی دیدش که خاک می بیخت


وآخر بر فرق خاک می ریخت

گفتا: «پی چیست خاک بیزی؟


وز کیست به فرق خاک ریزی؟»

گفتا: « بیزم به هر زمین خاک


تا بو که بیابم آن در پاک»

گفتا که: از این طلب بیارام!


وز محنت روز و شب بیارام!

کن تازه گهر کز آرزویش


شد عمر تو صرف جست و جویش،

تو جان کندی و دیگری یافت


دل کند ز تو چو بهتری یافت

تو نیز بدار دست ازین کار!


وز پهلوی خود بیفکن این بار!

یاری که ره وفا نورزد


صد خرمن از او جوی نیرزد

تو لیلی گو چو در مکنون!


و او بسته زبان ز نام مجنون

دل بسته به یار خوش شمایل


حرف غم تو سترده از دل

از حی ثقیف، زنده جانی


با طبع لطیف، نوجوانی

بر تو پی شوهری گزیده


خرمهره به گوهری خریده

چون لام الفند هر دو یک جا


تو چون الف ایستاده تنها

برخیز و ازین خیال برگرد!


زین وسوسهٔ محال برگرد!

خوبان همه همچو گل دوروی اند


مغرور شده به رنگ و بوی اند

زن صعوهٔ سرخ زرد بال است


بودن به رضای زن محال است

مجنون ز سماع این ترانه


برخاست به رقص صوفیانه

بانگی بزد و به سر بغلتید


از صرع زده بستر بغلتید

در خاک شده ز خون دل گل


گردید چو مرغ نیم بسمل

از بس که ز یار سنگدل، سنگ


می کوفت به سینه با دل تنگ،

صد رخنه از آن به کارش افتاد


بر بیهوشی قرارش افتاد

کز لب نفسش گذر نکردی


در آینه ها نظر نکردی

بعد از دیری که جان نو یافت


جان را به هزار غم گرو یافت

چون بر نفسش گشاده شد راه


بر جای نفس نزد بجز: آه!

آن عاشق از خرد رمیده


ز اندیشهٔ نیک و بد رهیده،

از مستی عشق بود مجنون


دادش به میان مستی افیون

وا کرد ز انس ناکسان خوی


و آورد به سوی وحشیان روی

با وی همه وحش رام گشتند


در انس به وی تمام گشتند

می رفت به کوه و دشت چون شاه


با او چو سپه، وحوش همراه

چون بر سر تخت خود نشستی


گردش دد و دام حلقه بستی

می رفت چنین نشیدخوانان


از دیده سرشک لعل رانان